نمی دانم شبی که اشک ها در گونه هایم میشود سیلاب خونابه
شب و روزی که از شادی بودن در کنار تو
می پرم از خواب بی پروا
و خود را پشت پولادین ترین زنجیرجاویدان بی مهریت می بنیم
تو آیا لحظه ای، در گوشه ای،کنج اتاقی ،ذره ای در فکر من هستی؟
من آیا گوشه ای پستوی قلبت لانه ای دارم؟
مرا در انتهای باور مستانه ات
در امتداد فرصت و تردید
اگر یابی ،کمی اندیشه کن
شاید به زیر ضربه های سمّ بی مهری مرا دیدی
که می پوسم و می خشکم و می سوزم و ویران می شود این دل
تو آیا با دلی لبریز از احساس و آرامش
کمی یا ذره ای ،کنج اتاقی،گوشه ای در فکر من هستی؟
من اما با تمام دردهایم می شوم تنها
تواما با نگارت چون شدی تنها
در پیچ و خم شبهای بارانی
به هنگام مرور خاطرات سرد و متروکه ت
بگو با من به راستی ذره ای در فکر من هستی؟
نظرات شما عزیزان: