ع.ش.ق سه کلمه تا عشق |
|||||||||||||||||||||||||
چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:, :: 7:46 :: نويسنده : ice_kiss
گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود. خدا گفت: چیزی بگو ! گنجشک گفت: خسته ام. خدا گفت: از چه ؟ گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی. خدا گفت: مگر مرا نداری ؟ گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند . خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده. چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟ گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود . خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا ! گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود . گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|