ع.ش.ق سه کلمه تا عشق |
|||||||||||||||||||||||||||
به تو ای دوست سلام دل صافت نفس سرد مرا آتش زد، کام تو نوش و دلت، گلگون باد، به چه از خویش بگویم که مرا بشناسی: روزگاریست که هم صحبت من تنهائی است، یار دیرینه ی من درد و غم رسوائی است، عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست، ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است، چه کنم با غم خویش؟ که گهی بغض دلم می ترکد، دل تنگم ز عطش می سوزد، شانه ای می خواهم که بگذارم سر خود بر رویش و کنم گریه که شاید کمی آرام شو نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان
|